شعر
خالی از غوغا
مکن در جسم و جان منزل،که این دون است و آن والا
قدم زین هر دو بیرون نه ،نه اینجا باش و نه آنجا
به هر چ از راه دور افتی،چه کفرآن حرف ،چه ایمان
به هر چ از دوست و امانی،چه زشت آن حرف ، چه زیبا
سخن کز راه دین گویی،چه سریانی چه عبرانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جالبسا
عروس آن حضرت قرآن،نقاب آن گه که براندازد
که دارالملک ایمان را ببیند خالی از غوغا
عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز حرفی
که از خورشید جز گرمی نبیندد چشم نابینا
بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر عمر ابد خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشته پیش از ما
چو علم آموختی از حرص آن گه ترس کاندر شب
چو دزدی با چراغ آید گیده تر برد کالا
چو ماندی بهر مرداری چو زاغن اندرین پستی
قفس بشکن چو طاووسان یکی بر پر برین بالا
چه داری مهر بد مهری کزو بیجن شد اسکندر
چه بازی عشق با یاری کز بی ملک شد دارا
تو پنداری که بر بازی است این ایوان چون مینو
تو پنداری که بر هرزه است این میدان چون مینا
چو علمت هست خدمت کن چو دانایان که زشت آید
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا
به حرص از شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم
بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا
حکیم سنایی غزنوی